استاد دكتر صادقى: نقاط عطف فكرى به وجود آمده از تفسيرالميزان دريك نقطه
مختصر مى شود كه روى هم رفته نظر علامه دراين تفسير ـ چنانكه خودشان
درمقدمه آن فرموده اند ـ توجه دادن به معانى اصيل قرآنى است كه حتى
المقدور مقاصد الهى را بدون تأثيرپذيرى از افكار پيشينيان و نظرات اين و
آن, در دسترس محققان وهمگان نهاده اند. كه تمامى نقاط عطف تفسيرى را درطول
تاريخ, تحت الشّعاع اين نقطه درخشان نهاده ومعانى ناب و دست نخورده را حتى
الامكان نمودار فرموده اند, وافكار قرآن پژوهان را ازاختلاف نظرات ديگران
رها كرده, همه را در نقطه دلالت قرآن ثبت و ضبط كردند و حريت معانى قرآن
را جايگزين اسارتها كرده و صراطى مستقيم در فهم معانى وحى پيش پاى
پويندگان حق نهاده اند.
الف: درمحورهاى فلسفى, عرفانى, علمى, اخلاقى, اجتماعى, ادبى واحياناً فقهى
سهم ابداعى داشته اند و قرآن را تا اندازه اى چشمگير, از جمودهاى گذشته
رها كرده, افكار و دقتها را در فهم هرچه بيش تر معانى نامتناهى قرآن به
حركت درآورده اند.
ب. در مقوله هاى حكمت الهى ومعرفت دينى و مسائل اجتماعى بويژه, سهم
چشمگيرى در تكميل و تكــامل متدهـا و نگرشهـاى گذشته داشته اند ودر جمع,
آرزوى بيكران قرآن پژوهان را براى نخستين بار در روش تفاسير غيرمعصومان,
با برداشت از روش اصيل معصومان درخور امكان به منصه بروز و ظهور درآورده,
افكار را از جمود برگفته هاى پيشينيان آزاد ساخته اند.
الميزان در بالاترين سطح تعقلى و علمى مورد درك و فهم است وموانع شناخت آن
ازيك نظر, درونى است; زيرا روش بى سابقه اى در پيش دارد وازنظر ديگرى
برونى است كه نوعاً مقدمات فهم اين گونه تفسير كمياب هستند. درحقيقت, هم
قالب و شيوه خود تفسير بى نظير است و هم آمادگى قرآن پژوهان آن چنان نيست
كه مانند ساير تفاسير بتوانند به مقاصد عاليه آن پى ببرند; گلستانى است با
نهالهاى جديد كه بايستى با نگاهى تازه بررسى شود.
استاد دكتر صادقى: كار مرحوم استاد طباطبايى(ره) درتفسيرالميزان, جمع بين
هردو عنوان است. هم حاشيه است, هم تأسيس. حاشيه است, نسبت به روش رسول
اللّه(ص) وائمه معصومين(ع) كه آن بزرگواران روششان درتفسير قرآن, تفسير
قرآن به قرآن بوده است, گرچه اين روش درطول تاريخ اسلامى به تدريج ضعيف
شده است, ولى روش آن بزرگواران كلاً تفسير قرآن به قرآن بوده, همچنان كه
از تفاسيرشان پيداست و روش مرحوم علامه درحاشيه آن روش است, نمى گوييم
توضيح آن روش است, تبلور آن روش است و دنبال كردن آن روش است.
كسانى كه توجه به جريان تفسير صحيح ندارند, گمان مى كنند ابداع است, خير
ابداع نيست. بنابراين چون درطول تاريخ اسلامى خيلى كم و كم رنگ, تفسيرى به
نظر مى رسد كه تفسير قرآن به قرآن باشد; از جمله مى توان تفسير ده جلدى
حقايق التأويل سيد شريف رضى را ياد كرد كه تفسير قرآن به قرآن است. ولى به
راستى نظير آن را پيدا نمى كنيم كه تفسير قرآن به قرآن باشد.
وبعد از حدود چهارده قرن و بعد از مرحوم سيد شريف رضى, مفسرى را در شيعه و
اهل سنت سراغ نداريم كه به راستى تفسير قرآن به قرآن داشته باشد. بنابراين
مى شود در پاسخ سؤال شما بگوييم: در حاشيه روشهاى ديگر نيست, بلكه در
حاشيه روشهاى عصمت است.
در بعد دوم, ابداع است, براى اين كه اين روش, به طور كلى در تاريخ اسلامى
به فراموشى سپرده شده بود. بنابراين روش تفسيرى ايشان, احياء روش تفسيرى
مقام مقدس عصمت است و البته نيازمند تبلور و تداوم است و مطلق نيست. البته
محور كار ايشان مطلق است; يعنى تفسير قرآن به قرآن, تفسير مطلقى است, ولكن
چون نويسنده مطلق نيست, احياناً اشتباهاتى دارد يا به جهت قصور يا تقصير
كه از جمله اين اشتباهات, غرق شدن در افكار حوزوى است, چه تفسيرى وچه
غيرتفسيرى, ولى به مقدار بسيار زيادى, شايد نود و چند درصد, ايشان خود را
از افكار و نظرات مفسرين آزاد كردند.
استاد دكتر صادقى: شيوه علامه در مبدأ اصليش, تفسير قرآن به قرآن است درمتن و دراصل, وتفسير قرآن به سنت است درحاشيه.
مطلبى كه بايد گفت و علامه به اين مطلب نظر دارند, همان گونه كه خدا در
الوهيت و ربوبيتش نيازمند به غيرنيست, كتابش نيز دردلالت بر آنچه مراد
است, نيازمند به غير نيست; يعنى آنچه را خداوند ازآيات قرآن اراده فرموده
است, يا از خود آن آيات با دقت و تدبر به دست مى آيد, يا از آيات ديگر كه
درموضوع آن آيات بحث مى كند, فهميده مى شود و اصلاً در دلالات قرآنى كه از
آيات قرآن اراده شده, هيچ گونه نيازى به هيچ كتابى وبه هيچ سنتى و به هيچ
روايتى نيست. البته تا حدّ زيادى علامه اين كار را كردند, نه به طور مطلق,
تا اندازه زيادى اين روش را پيمودند كه تا حد امكان, مطالب ومرادات آيات
را از آياتى كه نظير اين آيه است, به دست بياورند, مگر در بعضى موارد كه
البته مقتضاى عدم عصمت ايشان و عدم عصمت ديگران است.
همچنين بايد توجه داشت كه وضع رواياتى كه به عنوان تفسير قرآن است, وضع
تبيينى نيست, اصولاً ما در زمينه قرآن مفسر نداريم, بلكه مستفسر داريم.
براى چه؟ مفسر يعنى تبيين كننده, آيا بيانى ازبيان قرآن واضح تر هست؟ هرگز
نيست, بلكه قرآن تبيان است, برهان است, نور است, (لم يجعل له عوجاً). در
همه ابعاد, قرآن فوق همه مراحل اعجاز همه انبياست واز جمله در بعد دلالتى,
در ابن بعد, قرآن سهل است و ممتنع; سهل است ازنظر دلالتى وممتنع است دربعد
تأويلات وحقايق كه مربوط به معصومين است.
درست است كه درالميزان و درساير كتبى كه تفسير قرآن به قرآن است, روايات
بسيارى آورده شده, ولى به عنوان تبيين نيست, يا به عنوان بيان مصداق است,
يا به عنوان جرى است و يا به عنوان تصديق است. يا مصداق اجلى است, يا
مصداق ادنى است و يا مصداق متوسط است.
وفى الجمله چون بيش تر مردمى كه مراجعه به قرآن دارند, احاطه موضوعى و
تسلسلى در قرآن ندارند, كسى كه مفسر قرآن است, بحق با احاطه تسلسلى واحاطه
موضوعى, مى تواند قرآن را با قرآن تبيين كند. مفسر, قرآن را با خود قرآن,
تبيين مى كند.
منتهى تبيين قرآن با قرآن, گاه در بعد عصمت است كه از رسول اللّه(ص)
وائمه(ع) است و گاهى در بعد تالى تلو عصمت ومادون عصمت است. اگر تبيين
قرآن با قرآن در بعد عصمت باشد, عصمت روى عصمت است و نور على نور. عصمت
اول, خود قرآن است و عصمت دوم, كسى كه قرآن را با قرآن تبيين كند. اگر
مادون عصمت باشد, هر چه فعاليت و دقت و جديت بيش تر باشد, اين قرب به حالت
عصمت پيدا مى كند; يعنى در يك بعد كه مبدأ ومحور است كه تفسير قرآن به
قرآن است عصمت است و در بعد ديگر كه برداشتها فرق مى كند, هرچه اين
برداشتها دقيق تر و نزديك تر به مرادات قرآنى وارتباط آيات باشد, اطلاقش و
عدم اشتباهش بيش تر است وهرچه مانند ساير مفسرين, غرق در افكار مفسرين
باشد, اشتباهش بدون ترديد زيادتر است.
بنابراين دريك كلمه, تفسير قرآن به قرآن به طورمطلق كافى است وحتى رسول
خدا و ائمه(ع) هم قرآن را با قرآن تفسير كرده اند, منتهى تفسير آنها به
جهت اين كه احاطه شان بر قرآن, احاطه مطلق است, تسلسلاً و موضوعاً خطا
ندارد,ولى تفسير ديگران داراى خطاست; زيرا دقتهايى كه دارند, داراى درجات
گوناگون است.
استاد دكتر صادقى: سؤال خوبى است. احاطه, گاه در بعد اول معناى آيه است.
اين در غير معصومين هم امكان دارد, چنانكه ما اين كار را كرده ايم. گاه,
احاطه در بطون قرآن است. بطون قرآن دو گونه هستند. گاه بطن قرآنى است كه
از ظاهر آيه استفاده مى شود, به فرمايش اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه:
(ان كتاب اللّه على أربعة أشياء: على العبارة والاشارة و اللطائف و
الحقايق, فالعبارة للعوام, و الاشارة للخواص, واللطائف للاولياء, والحقايق
للانبياء.)
بنابر اين, عبارت و اشاره و لطائف وحقايق دراختصاص مقام عصمت است, اما بجز
حقايق, مانند تأويلات آيات كه ازخود الفاظ درنمى آيد, بويژه حروف مقطعه
قرآن كه دلالت ندارند, فقط رمز است ورمز تلگرافى بين خدا و پيغمبر است در
بعد اول, و ميان خدا و ائمه(ع), در بعد الهامى دوم. بنابراين چون در الفاظ
حروف مقطعه قرآن, راه دلالى مسدود است وراه قراردادى وحى است, مخصوص به
ارباب وحى خواهد بود, ولى درماوراء حقايق كه مربوط به انبياء ومعصومين(ع)
است, ديگران نيز مى توانند; يعنى بشر غيرمعصوم, امكان دارد كه اضافه بر
عبارات, لطائف واشارات قرآن را به طور صد درصد به دست آورد. ولى اين به
دست آوردن صد درصد, حتى در بعد الفاظ, چه رسد به اشارات و لطائف, منوط به
يك سلب ويك ايجاب است.
سلب; يعنى افكار مفسرين را از مغزخالى كردن و ايجاب; يعنى توجه به قرآن
كردن, با عينكى كه رنگ ندارد, لغت, منطق, فلسفه و همه مبانى علمى را از
قرآن گرفتن, چه در مرحله مقدمه و چه در مرحله نتيجه.
بنابراين, اين امكان براى ديگران هست, ولى بسيار اندك, براى اين كه بيش تر
مفسرين در افكار حوزوى غرق اند. اگر خودشان را ازاين غرق شدن نجات دهند,
صد درصد هرسه بعد قرآن را مى فهمند, فقط بعد چهارم, بعد خارج از دلالت است
ومربوط به وحى است و وحى هم به غيرمعصومين نمى شود. بنابراين, اين كه من
نفى كردم به اين جهت است.
علاوه بر آن, نوعاً مردم از اين سه بعد هم خالى هستند, حتى از بعد اول هم
خالى هستند; يعنى از بعد دلالى لفظى قرآنى به وضع موضوعى نيز خالى اند.
حتى مفسرين از بعد اولى قرآنى, يعنى بعد دلالى قرآنى به گونه وضع موضوعى
نوعاً خالى اند.
بنا بر اين, بيانات ائمه(ع) تبيين چيزى است كه ازخود قرآن روشن مى شود و
وظيفه ماست كه ازخود قرآن استفاده كنيم; مثلاً (فاستمسك بالذى اوحى اليك)
يا (والذين يمسّكون بالكتاب واقامواالصّلاة انا لانضيع اجر المحسنين) تمسك
كه در اين آيه آمده به معنى تمسك به كتاب براى فهم اشاره است; يا مثلاً
(خلق السموات والأرض) سموات, چند آسمان است, معلوم نيست. ارض, چند زمين
است, معلوم نيست. آيات ديگر كه سموات سبع معرفى كرده, بر پاسخ اين معنى
دلالت دارد. پس آيه, مفسر آيات است.
من مدعى هستم كه حتى يك آيه (البته غيراز آيات مفاتيح سور و حروف رمزى) در
قرآن نيست كه نشود آن را از خودش فهميد, تا چه رسد به ديگر آيات, حتى آيات
متشابه. آيات متشابه قرآن, دو گونه هستند, يك دسته آيات تشابه دارند و با
آيه محكم فهميده مى شوند. ويك دسته عميق تر كه خود آيه متشابه را باخود آن
آيه مى فهميم, اگر دقت زياد كنيم.
لذا در نظر معصومين يك آيه متشابه وجود ندارد, ولى بسيارى هستند كه تمسك
به قرآن دارند, وآيات محكمات هم برايشان متشابه است وبر حسب روايت
(المتشابه مااشتبه علمه على جاهله). معنى تشابه غير از اشتباه است. تشابه
اين نيست كه دلالت ندارد. خير, دلالت دارد, ولى الفاظى هستند كه به طور
مشترك استعمال مى شوند. براى خالق و مخلوق استعمال مى شوند و الفاظى هستند
كه تنها درباره خالق استعمال مى شوند و الفاظى مختص مخلوق هستند. در
الفاظى كه مختص به خالق هستند, تشابهى وجود ندارد. درالفاظى كه مختص به
مخلوق هستند, تشابهى وجود ندارد. درالفاظى كه مشترك الاستعمال است, تشابه
وجود دارد; مانند (يداللّه) و (جاء ربّك). درآيه (يداللّه فوق ايديهم)
يداللّه تشابه دارد, با يد بيضاء چه بايد كرد, بعد به قرينه خود (اللّه)
كه يد جسمانى ندارد, يد را تجريد كنيم از جسمانى بودن. بنابراين با تجريد
معانى الفاظ مشتركة الاستعمال درخلق از خالق و درخالق ازخلق, تشابه تبديل
به اِحكام مى شود; يعنى با اين حساب, يك آيه متشابه درقرآن نخواهيم داشت.
استاد دكتر صادقى: مردم در برابر فهميدن و تفهم الميزان سه دسته اند:
ييك دسته كه مفسر نيستند وافكار تفسيرى عميق ندارند. اينها اگر نظراتى
راجع به معانى آيات دارند, همان نظرات معمولى است كه از تفسيرهاى معمولى
واز خبرها و از مفسرين شنيده اند, آنها دركى ازالميزان نخواهند داشت واگر
داشته باشند, ممكن است اعتراض كنند.
دسته دوم: مفسرين هستند كه آنها نيز دو دسته اند, يك دسته مفسرين معمولى
هستند. اينها هم به حالت استعجاب به مثل الميزان نگاه مى كنند, چون در
الميزان افكار فلسفى, عرفانى, اجتماعى, اخلاقى, عقيدتى و منطقى برخلاف بيش
تر مفسران فراوان است واينها هم كه تفسيرشان تفسير معمولى است, چه آنها كه
تفسير نوشته اند, چه آنها كه تفسير مى خوانند و اهل تفسيرند, ولى با مذاق
علامه درست آشنا نيستند, آنها هم تعجب مى كنند, ولى تعجبشان كمتر از تعجب
دسته اول است.
دسته سوم: شاگردان علامه هستند كه خود من هم افتخار شاگردى ايشان را داشتم
و هفت سال در درس ايشان بودم. منتهى شاگردان علامه هم باز دودسته اند,
برخى از شاگردان, به خوبى علامه را درك كرده اند وحالت نفى و اثبات به خود
گرفته اند, حالت نفى افكار مفسرين گذشته از شيعه و اهل سنت وحالت اثبات
افكار ايشان را, اينها خوب مى توانند بفهمند, لكن اينها كه حالت نفى و
اثبات را گرفتند, گاه مانند شاگردان شيخ طوسى هستند كه به تعبير مرحوم
آقاى بروجردى اينها مقلده هستند. مرحوم شيخ طوسى هزار شاگرد داشت, ولى از
بس شيخ طوسى عظمت داشت, شاگردان او درعين اين كه مجتهد بودند, جرأت نمى
كردند برخلاف نظر شيخ طوسى فتوا بدهند. يك دسته از شاگردان علامه اين گونه
اند.
دسته ديگر از شاگردان علامه, خوب روش علامه را مى فهمند, ولى از مقلدين
نيستند; يعنى حالت تكاملى و تبلورى دارند. البته در بعضى نظرات علامه نظر
دارند و در بسيارى موارد نظر ندارند; يعنى اين كه بيش تر نظرات علامه را
در غير ابعاد فلسفى قبول مى كنند, ولى نظرات علامه را در ابعاد فلسفى
چندان قبول ندارند, چرا؟ براى اين كه نظرات فلسفى علامه با اين كه فلسفى
معتزلى است كه بهترين فلسفه تاريخ اسلامى است, درعين حال به مقتضاى فيلسوف
بودن, در بعضى موارد ناخودآگاه تحميل برقرآن شده, مثلاً مانند روح و
محورهاى ديگر.
بنابراين, فهم روش علامه در اختصاص گروه خاصى است كه اين گروه خاص نيز دو بخش هستند, شاگردان متصل علامه و شاگردان منفصل علامه.
شاگردان متصل كه در درس شركت كردند, يا شاگردان منفصل كه از افكار ايشان
استفاده درست كردند, يا اين كه به طور مقلده هستند كه همه آنچه را علامه
فرموده است, غيرقابل تغيير مى دانند.
گاه درست دريافت كرده اند و درست تر دريافت كرده اند. چون درست تر دريافت
كرده اند, همان روش علامه را مى پيمايند و از آن جا كه روش علامه, روش
ابداعى و تكاملى است, درتكامل و تداوم اين روش, نظرات خاصى دارند كه
برخلاف نظرات علامه است, البته اين موارد بسيار اندك است.
استاد دكتر صادقى: الميزان, هم جايگاه قوى درميان شيعه دارد وهم درميان اهل سنت, حتى مقالاتى دررياض و كويت و… راجع به الميزان والفرقان نوشته اند و به هردواعتراض دارند, ولى هر دو را هم احترام كردند; يعنى الميزان تفسيرى است كه درطول تاريخ ابداع كرده و انفجار در افكار تفسيرى ايجاد كرده, به گونه اى كه هم اكنون درحوزه هاى اهل سنت قابل پذيرش است و يكى از اركان مهم تفسير شيعى درميان اهل سنت تفسير الميزان است كه من در مكه و مدينه و لبنان و سوريه وجاهاى ديگر مشاهده كردم.
استاد دكتر صادقى: اهل تسنن, آنها كه آزاد انديش هستند, نسبت به تفسيرالميزان خيلى متقاعدند ومجذوب اند. اما آنها كه اسير فكر مى كنند, با الميزان مخالف هستند. كسانى ازاهل تسنن كه با آنها گفت وگو مى شد, درجاهاى مختلف, در دانشگاهها, درجلساتى كه داشتيم, روى الميزان حساب خيلى عالى بازمى كردند; يعنى الميزان را بعضى از تفسير فخررازى قوى تر مى دانند, درحالى كه تفسير فخررازى قوى ترين تفسير درميان سنى هاست. البته ازنظر تعبير عربى خيلى قوى نيست, ولى ازنظر معنى و محتوى درنظر اهل تسنن بسيار قوى است و از ميان همه تفاسير شيعه, از جمله تفسيرهايى كه مورد نظر اهل تسنن است, تفسيرالميزان است; يعنى ريشه اى كه درميان اهل سنت پيدا كرده شايد كم تر از شيعه نباشد.
استاد دكتر صادقى: آن گونه كه من تحقيق كرده ام از درس ايشان وهم ازكتاب
ايشان, ايشان در تفسير از كسى تقليد نداشتند; يعنى آنچه را كه به نظرشان
درست و ثابت رسيده است, آن را يادداشت كرده اند, منتهى احياناً تهافت
درتفسير هست, دربعضى موارد اثبات كردند و درجاى ديگر احياناً نفى كردند,
يا در ياد ايشان نبوده يا توجه نداشتند, ولكن اين موارد خيلى كم است.
امّا پاسخ اين كه آيا مطلبى هست كه ايشان نوشته باشند وخودشان معتقد
نباشند, خير, ظاهراً نيست, صد درصد تا آن جايى كه ايشان توجه داشتند, غفلت
نبوده است. آنچه را كه درنظرشان بوده, نوشتند وآنچه را نوشتند, ممكن نيست
كه برخلاف نظر خودشان باشد. امّا درباره دشواريهاى تفسير, صعوبت اين تفسير
از چند جهت است:
اول. ازجهت تعبير كه تعبير عربى خالص نيست.
دوم. چون لغات علمى به كار رفته, بنابراين عربهاى عادى نمى توانند بفهمند و يا فهم آن براى ايشان مشكل است.
سوم. چون روش تفسيرى ايشان برخلاف روشهاى تفسيرى معمول است, فراگيرى آن
مشكل است, هرچند عبارت ساده شود, بلى عبارت بسيار ساده عربى آورده مى شود,
و لكن چون مطالب برخلاف تفاسير ديگر است, تلقى اش قابل تأمّل است وبه
اشكال برخورد مى كند.
به عبارت ديگر, تنها دشوارى الميزان در دوبعد درونى و بيرونى است, بعد
درونى آن, ناديده گرفتن تمامى نظرات علمى است, در برابر صراحت ويا ظهور
مستقر قرآنى, كه ازخود بيخود شدن وتنها نظر مستقيم با عينك بى رنگ و نگرش
بى شائبه داشتن به آيات قرآنى بر مبناى دلالت لغوى وادبى قرآنى است.
بعد برونى آن, برخورد با افكار ديگران است كه با شهرتها و اجماعاتى بر
خلاف دلالت قرآنى در طول تاريخ اسلامى مواجه شده و در اثر آن نظرات اصيل
قرآنى مورد تهمت قرار مى گيرد و نه تنها غيرمفسرين, بلكه مفسرين نيز دچار
چنان خيالاتى هستند.
درست است كه احياناً لغزشهاى فلسفى ـ عرفانى و احياناً فقهى در الميزان
ديده مى شود; مثلاً درتفسير آيات روح برمبناى روح فلسفى, روح را مجرد
دانسته و يا مجرداتى غيراز خدا قائل شده است, ويا در آيه (… والزيتون
والرمان كلوا من ثمره اذا أثمر و آتوا حقه يوم حصاده) كه برمبناى گفته
فقيهان ونويسندگان آيات الاحكام; فرموده است, چون اين آيه مكى است و زكات
حكم مدنى است, بنابراين مراد از حق يوم الحصاد, زكات نيست تا برخلاف مشهور
شامل زيتون و انار باشد.
حال آن كه (ثمّ انشاناه خلقاً آخر) روح را ساخته شده از بدن مى داند و نيز
آياتى كه خلق انسان را ازخاك و نطفه مى داند, وچون اساس انسانيت انسان از
روح است, پس روح هم از تراب و ازنطفه است, وانگهى موجود مجرد نيازى به
خالق ندارد.
درباره زكات بيش تر آياتش مكى است, خود زيتون و رمان كه درآيه مكى ذكر شده است, دليلى است بر عدم انحصار زكات در نُه چيز مشهور.
در قضيه خلود در آتش است كه از نظرات فلاسفه تبعيت شده كه گفته اند (نهايت
ندارد) وحال آن كه مقتضاى صريح آياتى از قرآن و دليل عقلى و عدل اين است
كه (جزاء سيئة سيّئة مثلها). برابرى گناه و جزا, مقتضاى عدل الهى است وچون
گناه هرچه باشد محدود است, عذاب آن نيز محدود خواهد بود, ومانند اين گونه
اشتباهات كه درتفسير الفرقان به تفصيل يادآورى شده است.
درعين حال, اشتباهات تفسيرى در الميزان بسيار كم تر از ساير تفاسير اسلامى
است; زيرا مبنا و روشش معصوم است, گرچه ناخودآگاه واحياناً خودآگاه
تحميلاتى بر بعضى آيات شده كه اين نيز به علت حاكميت افكار فلسفى بشرى و
افكار حوزوى بوده است.
استاد دكتر صادقى: بر عهده مفسرين شيعه است كه اين روش تفسيرى الميزان را
ادامه بدهند, با تجديد نظر در آن جهاتى كه مانع از عمومى بودن تفسيراست,
بعضى لغات عربى صد درصد بشود ومطالب واضح تر بيان شود و توضيح بيش تر داده
شود, درعين اين كه عمق آن بيش تر توضيح داده شود, تا اين كه جهانى شود
ومرحوم علامه هم اين تفسير را براى اين ننوشتند كه تا آخر همين تفسير باشد
وقابل تكميل نباشد.
درجلد سى ام تفسيرالفرقان كه بنده اول ـ پيش از جلدهاى ديگر ـ نوشتم,
ايشان تقريرى مرقوم فرمودند و درآن جا تشويق كردند, كه در اين سبك خسته
نشويد و تداوم بدهيد و حضوراً گاهى مى فرمودند, من ازكوچك ترين افراد
استفاده مى كنم, نظرشان اين نبود كه فقط منحصر به تفسيرمن است و بس, بلكه
هركسى فكر قوى وجديد دارد , از آن استفاده مى كنم و منحصر در تفسير من
ونظرمن نيست, چنانكه بعضى مفسرين اين گونه هستند, كه مى گويند هر حرفى من
مى زنم, همان است. نه خير,بلكه ايشان ازنظر بحث و تأليف و تفسير براين نظر
بودند كه من به اين جا رسيدم و پس از اين هركس مى تواند دنباله اش را
بياورد و ادامه بدهد. بنابراين, وظيفه شيعه ومسلمانان اين است كه روش
(تفسير القرآن بالقرآن) را با حفظ جهات مثبت و ترك كاستيهاى آن ادامه دهند.
استاد دكتر صادقى: ادعا نمى كنم, شايد تفسيرالفرقان چنين كارى را كرده باشد; يعنى درست است كه در حاشيه الميزان است, جز اين كه ازنظر تأويل, ظاهراً قوى ترين تأويل است وازنظر مباحث تفسيرى مفصل تر است و شايد درمواردى عميق تر باشد, البته باز انحصار هم ندارد. شايد درآينده كسانى بيايند وتفاسيرى بنويسند كه دنباله تفسير رسول خدا وائمه(ع) باشد كه مبدأش در قرن چهارده, علامه بزرگوار بودند, و ديگران هم ادامه بدهند ان شاء اللّه…
استاد دكتر صادقى: تأثر الفرقان تأثر مبدئى است; يعنى فقط در تفسير آيات
به آيات, اما درجهات ديگر متأثر نيست, مثلاً درالميزان, چنانكه عرض كردم,
خواه ناخواه تحميلات فلسفى هست, ولى درالفرقان تحميل فلسفى, عرفانى, فقهى,
منطقى, ادبى, علمى اصلاً نشده; يعنى درنظر داشته ايم كه هرگز تحميل درآن
نباشد, البته معصوم نيستيم, ولى نظر براين بوده است.
به طور كلى در فقه واصول و فلسفه, بنده نيم قرن بزرگ ترين فلاسفه را ديده
ام, مرحوم آقا ميرزا احمد آشتيانى, مرحوم علامه طباطبايى, مرحوم رفيعى
قزوينى, مرحوم آقاى خمينى, درسشان را قوياً ديده ام, ولى همه اينها مورد
قبول من نبوده است وبر محور قرآن و برنامه تعقلى قرآن, بسيارى ازمبانى
فلسفى را قبول ندارم. عرفان, فلسفه, فقه, اصول, ادبيات,اجتماعيات و
اخلاقيات, اين مبانى و انديشه ها را كه گاه انسان ازآن تأثر پيدا مى كند
به طور كلى نفى كردم و تا توانستم, صاف به قرآن نگاه كردم, لذا كم تر آيه
اى پيدا مى شود كه اختلاف تفسيرى با مفسرين نداشته باشم وشايد با الميزان
كه به نظرمن بهترين تفسير درطول تاريخ است, خيلى اختلاف داريم, مخصوصاً در
(آيه 66 سوره اعراف) و در مباحث فقهى ايشان اصلاً وارد نشده اند. در مباحث
فلسفى ومنطقى اختلاف نظر ما با ايشان زياد است ودرمباحث سياسى اختلاف كم
است.
استاد دكتر صادقى: علامه بزرگوار از بزرگ ترين فلاسفه بودند, ولى با
انصافى كه ايشان به خرج داده اند, خواسته اند تا حد امكان افكار فلسفى بر
قرآن تحميل نشود, ولى درموارد اندكى ناخودآگاه اين كار شده است.
مثلاً ايشان روح را مجرد مى دانند و به آيات روح كه مى رسند, اين نظريه را
بر قرآن تحميل مى كنند. درآيه (قل الروح من امر ربّى) روح از عالم امر است
در مقابل عالم خلق. عالم خلق, عالم ماديات است وعالم امر جزء مجردات است.
هنگامى كه در تهران درخدمت آقاى رفيعى درس شفا مى خوانديم, ازايشان سؤال
كردم: چرا آقايان فلاسفه برقرآن تحميل مى كنند؟ گفتند: بله آنها اشتباه هم
مى كنند. گفتم: امردر لغت, ايجاد مجرد نيست; يعنى (كلّ شىء خلقناه) آيا
روح شىء است؟ گفتند: آرى.
بنا بر اين, خلق منحصر به ماديات نيست.پس مفسران ازنظر لغت هم خطا مى كنند
وخطاى لغوى درمفسرين و فلاسفه وعرفا و منطقيين و ادبا ازنظر قرآنى بسيار
زياد است, بعضى ازآنها آن قدر واضح است كه انسان تعجب مى كند.
مثلاً در كلمه (كراهت) فقهاء همگى مى گويند, كراهت يعنى عملى كه نه واجب
است ونه حرام,مرجوح است, از نصوص قرآن استفاده مى شود كه كراهت, حرمت است;
مثلاً در سوره اسراء (كلّ ذلك كان سيّئه عند ربّك مكروهاً) كلّ ذلك چيست,
مى بينيم در آيه امورى مثل قتل نفس, شرك به خدا, زنا و… محرمات را پيش از
اين آيه ذكر كرده است. مگر خدا لغت بلد نبوده, چرا نفرموده حرام است و
فرموده مكروه است, ولى بنابر اصطلاح فقهاء, قتل نفس وشرك باللّه و… تنها
امر مرجوح بايد باشد.
اطلاعات لغوى قرآنى و اطلاعات جملى قرآنى با روشهاى اهل فقه فرق دارد و
بايد انسان خود را ازاين بندها رها سازد و فكرش را از همه آنچه در حوزه
است, خالى كند و فقط لغت قرآن را با قرآن, منطق قرآن را با قرآن و فلسفه
قرآن را با قرآن, فقه قرآن را با قرآن, همه اش را از قرآن به كمك قرآن
بگيرد, قرآن در حقيقت محور است.
ييا مثلاً فقهاء درباب نكاح زانيه غيرسائله مى گويند مكروه ومرجوح است. به
آيه كه مى رسند مى گويند: تحريم درآيه (وحرّم ذلك على المؤمنين) به معنى
محروميت است ومحروميت, يا محروميت بتّى و الزامى است كه حرام است, يا
محروميت غيربتّى است كه مكروه است, ودراين جا تنها مكروه است, حال آن كه
خود (حرّم), صريح درحرمت است, معنى آيه را عوض مى كنند, (حرّم ذلك) نص
است, برخلاف نص فتوى مى دهند, چرا; چون شهرت است واجماع است.
همان گونه كه تفسيرالميزان انفجار است, سخنان ما هم انفجار است, چون شاگرد
الميزان هستيم, ما انفجارات فقهى داريم, انفجارات فلسفى و عرفانى و منطقى
داريم, مخصوصاً درآيه سوره اعراف (واذ اخذ ربّك من بنى آدم من ظهورهم
ذرّيّتهم) در پاورقى اين آيه, ده صفحه و شصت وشش تناقض منطقى را ذكر
كرديم. بنابراين منطقى كه انسان را از خطا حفظ كرده است, 66 تناقض منطقى
بين علما دارد, پس بايد به منطق قرآن مراجعه كنيم, درفلسفه ومنطق و هر چيز
ديگر, اگر به قرآن مراجعه كنيم, قرآن كتاب وحى است وما هرگز اشتباه نمى
كنيم واگر اشتباه كنيم, كم است به اعتبار اين كه ما معصوم نيستيم.
اما اگر بنا باشد محورمان منطق, فلسفه و عرفان بشرى باشد, اين (خطأ على
خطأ) و (ظلمات بعضها فوق بعض) مى باشد. آقاى محمد رضا حكيمى مكتب تفكيك
نوشتند يعنى اين جدا آن جدا, نه اين, نه آن, در كنار آن من مكتب تناقض
نوشتم; يعنى تناقض بين وحى و افكار بشرى كه درمقابل مكتب وحى موقعيت و
جايگاهى ندارد.
استاد دكتر صادقى: همان طور كه بارها عرض كردم, تفسير قرآن به قرآن, يعنى
آيه را فقط با آيات معنى كردن. اگر از آراء, روايات, لغت و علوم استفاده
مى شود, جنبه ابزارى و وسيله دارد, آن هم بايد ابزار معصوم باشد وابزار
غيرمعصوم نباشد واين روش را كه علامه بزرگوار ابداع فرمودند, بايد ادامه
بدهيم; يعنى اكتفا نكنيم كه علامه در فلان مطلب چه فرمودند, درست است كه
آيه را به آيه تفسير كردند, ولى نظرات, قابل پيشرفت است, بايد دقت كنيم و
دقت بيش تر كنيم شايد تكامل پيدا كند, شايد تناقض پيدا كنيم, شايد تأييد
پيدا كنيم, يا تأييد يا تناقض يا تكامل, يعنى مبدأى كه ايشان درست كردند,
اين مبدأ را ما بگيريم و دنبال كنيم تا به تكامل برسد, تا اين تفسير تالى
تلو معصوم بشود و چنين چيزى ممكن است.
ييعنى اين اختلاف مفسرين, اختلاف از نظر گنگ بودن قرآن نيست, مثل چمشهايى
است كه كور است و خورشيد را نمى بيند, گاه چشم كم نور است و كم نور مى
بيند, گاهى پرنور است, پرنور مى بيند, خورشيد تقصيرى ندارد. قرآن نور است,
منتهى اين نور را بايد با نور دلالى خود قرآن ويا وسائلى كه خود قرآن مقرر
كرده, درنظر بگيريم.
درحقيقت تفسير قرآن به غير روش موضوعى, ممكن نيست. منتهى نخست بايد تسلسلى
شود و سپس موضوعى. تفسير تسلسلى همان گونه كه درالميزان است بايد همان
گونه باشد; يعنى آيه اى را كه مى خواهيم درنظر بگيريم, خود آيه را, قبلش
را, بعدش را و همه آيات مربوط به آن را در نظر بگيريم, تا مطلب كاملاً
روشن باشد.
اگر كسى مى خواهد تفسير موضوعى بكند, بدون نگاه تسلسلى غلط است, براى اين
كه درتفسير موضوعى, فرض كنيد, يك آيه راموضوع قرار مى دهيم و بقيه را
حاشيه. درآيه اى كه موضوع قرار داده ايم, موضوعى فكر مى كنيم ودرآيه حاشيه
حاشيه اى مى انديشيم. قرآن كه حاشيه نيست, بايد در همه آيات موضوعى فكر
كرد; يعنى در همه آيات به شكل موضوعى با در نظر گرفتن قبل و بعد و همه
آيات فكر كرد. در آن صورت, امكان تفسير موضوعى هست, كه هيچ آيه اى از آيات
را به معناى حاشيه نشناسيم.
كسانى كه تفسير موضوعى نوشته اند يا مى گويند, دچار تناقضات و اشكالات
زيادى هستند, يك آيه را موضوع قرار مى دهند ويك آيه را حاشيه. اين آيه را
كه حاشيه قرار مى دهند, به عنوان حاشيه بدون نظرمستقل در آن فكر مى كنند.
بنابراين خطا در مى آيد , ولى اگر آن را به طور مستقل نگاه كنند, به كلى
فرق مى كند. بنابراين روش علامه بزرگوار روشى است كه ما بايد ادامه بدهيم,
ولى به شكل نظرى و تكاملى و با كمال دقت كه بايد اين كار, به صورت گروهى
انجام شود و كار فردى كافى نيست.
استاد دكتر صادقى: اولاً لغت و اتقان در لغت, نه تقليد در لغت; يعنى مجتهد
در لغت و ادبيات عميق عربى شدن به عنوان ابزار اصلى, منتهى همان لغت و
ادب, بايد بر محور قرآن باشد, چون ادب و لغت قرآن با ادب و لغت غيرقرآن
اختلافاتى دارد.
پس از آن البته منطق, فلسفه, عرفان, فقه, اصول, فروع, همه را بايد وارد
باشد, منتهى نه با ديد تحميلى, بلكه با ديد ابزارى. اگر به عنوان فقيه نظر
فقه را بر آيه تحميل كند, اگر تفسير نكند, بهتر است. بنابراين اطلاع داشتن
بر لغت و ادب قرآن بر مبناى قرآن, اصلى ناگزير است و اطلاع دوم, آگاهى از
علومى است كه قرآن راجع به آن بحث مى كند. قرآن راجع به همه علوم جسمانى,
مادى, معنوى و… بحث مى كند. بنابراين در همه علوم بايد اين شخص وارد باشد.
منتهى ورود در همه علوم معنايش اين نيست كه آن علوم را بر قرآن تحميل
كنيم, بلكه آن علوم را ابزار نگرش به قرآن قرار بدهيم. اگر ابزار نگرش
قرآن قرار بدهيم ونگرش قرآن نسبت به قرآن, متنى باشد و نسبت به آن علوم,
ابزارى باشد, اين توفيق زيادى حاصل مى كند و گرنه حالت تحميلى پيدا مى
كند. مثل تفسير طنطاوى, كه مجذوب علم شده, اين مجذوب علم شدن و محور قرار
دادن علم, قرآن را از محوريت مى اندازد.
ازچند حالت بيرون نيست. يا قرآن محور نيست و اين يعنى قرآن را كنار
گذاشتن, يا قرآن محور است و به علم توجهى نمى شود, اين هم ناقص است, يا
قرآن محور اصلى و نخستين است وعلم وسيله; اين خوب است و بايد علم وسيله
ديد باشد, منتهى محور و محك ما قرآن باشد, علم, بسيار وسيله ديد خوبى است
كه تحميلى هرگز نمى شود, بلكه از آن جا كه علم عنوان قانونى اش كم است
وعنوان فرضيه ونظريه دارد و حتى عنوان نظرى آن نيز تكامل پذير است,
بنابراين بايد علم را به درستى بنگرد و آن را منظر و عينك قرار بدهد براى
ديد آنچه را كه قرآن مى گويد.
مثلاً گفته مى شود زمين متحرك است, چون علم مى گويد زمين متحرك است.
بنابراين به آياتى كه دلالت ندارد, يا دلالت كمى دارد, تحميل مى شود كه
اين درست نيست, بلكه اين حركت زمين را ديدگاه قرار بدهيم براى (ألم نجعل
الأرض كفاتا), اگر بى خبر از علم باشد كه مى گويد زمين حركت دارد, در اين
آيه دچار تحير مى شود, يا بايد نظر بدهد واگر نظر دهد, برخلاف محسوس است,
ولى اگر با توجه به علم كه مى گويد زمين داراى گردش است, به آيه (ألم نجعل
الأرض كفاتاً) نظر كند به لغت (كفات) مى رسد; يعنى (الطائر الّذى يسير فى
الطيران سريعاً) پرنده اى كه سريع السير است. بنابراين معناى آيه چنين مى
شود: آيا زمين را پرنده اى سريع السّير قرار نداديم.
اگر به علم توجهى نشود, آيه را نمى فهميم واگر به علم توجه كند, انحصار به
حركات معمول و عادى مى شود, ولى اگر محور را آيه قرار بدهيم; برخلاف
رواياتى است كه متأسفانه رسيده است و بر خلاف نظراتى است كه (كفات) را
قبور اموات مى داند و يا ساختمانهايى با برخى ويژگيها, بلكه كفات يعنى
پرنده اى كه سريع السير است و يتقبّض ما عليه. يك: سرعت سير دارد و ديگر:
آنچه را براوست و سرنشينهايى كه دارد قبض مى كند و نگاه مى دارد. اكنون
آيه اين دومطلب را مى گويد كه دنيايى از علم است. برخلاف قانون فيزيكى
فرار ازمركز, قانون فيزيكى فرار از مركز مى گويد, چيزى كه به سرعت حركت مى
كند و اشيايى كه روى آن هستند, پرتاب مى شوند, ولى زمين كفات است. نمى
گويد قبض, نمى گويد سرعت, بلكه هم قبض است وهم سرعت. درعين سرعت بسيارى كه
زمين درافلاك دارد, زنده ها و مردگان را درخود ضبط مى كند. كه همان قاعده
جاذبه است.
اين جا نه علم استقلالى داريم, نه قرآن را منهاى علم نگاه كرده ايم. بر
پايه آنچه از ابن عباس روايت شده است كه (انّ للقرآن آيات متشابهات
يفسّرها الزّمان), ترقى علم و ترقى عقل, قرآن را از تشابه بيرون مى آورد.
البته قرآن تشابه دلالى ندارد, تشابه معنوى دارد; يعنى دلالت مى كند كه
زمين حركت دارد وحال آن كه وقتى فخررازى به اين آيه مى رسد, مى گويد:
محسوس است كه زمين حركت ندارد, اگر زمين حركت داشت, انسان كه از جايش به
سوى بالامى پرد, بايد به جاى ديگر برسد, چون به جاى ديگر نمى رسد, پس زمين
حركت ندارد. او حس غيرمطلق را بر قرآن كه مطلق است, تحميل كرده, ولى اگر
انسان به آيه كفات, آيه ذلول وآيه مهاد توجه كند, درمى يابد كه زمين حركات
بسيار سريع و منظم دارد واين حركات, به گونه اى نيستند كه مطابق قانون
فرار ازمركز ازخودش فرار بدهند, بلكه احياءً و امواتاً مفعول است.
در اين جا جامع البيان طبرى مى گويد (كفاتاً) مفعول مطلق است. خير, مفعول
مطلق نيست, مفعول به است. (كفت الطّائر) دو بعد دارد, يك معناى لازم دارد,
كه همان طيران است و يك معنى متعدى دارد كه به معناى نگه داشتن و تقبّض
است. بنابر اين, واژه مذكور, هم لازم است درسرعت وهم متعدى است در معناى
قبض. بنابراين جامع البيان و مجمع البيان اشتباه كرده اند, اين دو مؤلف هر
دو اديب اند وحال آن كه در عين اديب بودن برخلاف ادب معنا كردند. طبرسى,
عرب نيست, ولى از قوى ترين ادباى عرب است. با اين حال دربعض موارد, شدرسنا
كرده است.
ييا مثلاً درآيه سوره اعراف و(آية لهم أنّا حملنا ذرّيّتهم فى الفلك
المشحون) منظور از فلك مشحون, كشتى نوح است, كسانى كه زمان پيامبر بودند و
مخاطب اول بودند, خودشان درفلك مشحون نبودند, تا چه رسد كه ذريه ايشان
باشند. در اين جا طبرسى برخلاف ادب عربى مى گويد: (ذريتهم يعنى جلودهم)
بنا بر اين, لغوى, فيلسوف, عارف, فقيه, اصولى و… اگر قرآن را در دلالت,
متن قرار ندهند, دچار اين اشكالات مى شوند, ولى اگر قرآن متن باشد و با
ابزار علم و تفكر بررسى شود, البته موفقيت بسيار بسيار عالى خواهد بود.
استاد دكتر صادقى: دراين جا دومطلب است, يا اين است كه قرآن به صراحت يا
به ظهور از همه علوم بحث كرده باشد كه اين گونه نيست و علامه چنين ادعايى
نمى توانند بكنند و قاعده كتاب هدايت هم همين است; مثلاً گفته مى شود
دراين داروخانه همه چيز هست, اين بدين معنى نيست كه طلا و نقره هم هست;
زيرا داروخانه محل عرضه داروست.
قرآن (هدى للمتقين) است وآنچه را كه مكلفين نيازمند به آن هستند,
هدايتهايى است كه خودشان يا نمى توانند به آن برسند يا به صعوبت مى رسند,
امّا آنچه را كه بشر مى تواند به آن برسد چه آسان يا دشوار, ضرورت ندارد
كه قرآن ذكر كند.
بنابراين دربعد اول (تبياناً لكلّ شىء) بودن قرآن, يعنى (لكلّ شىء تحتاج
هذه الامّة فى الهداية)واين منحصر به وحى است. اين مطلب اول است كه علامه
هم قبول دارند.
مطلب دوم, اين است كه درعين آن كه قرآن لازم نيست متكفل بيان علومى باشد
كه در راه هدايت زندگى بشر نيست, بااين حال, اصول علوم تجربى را درخود
دارد; يعنى محورى است, گاه ممكن است گفته شود درباره تمام مسائل شيمى,
فيزيك, جبر, لگاريتم توضيح مى دهد. اين چنين نيست. گاهى اصول ومحورها ومحك
ها و نقطه آغازهاى همه علوم را دارد, اين هست و نمونه هاى بسيارى داريم;
مانند مواردى كه علامه در تفسيرالميزان فرموده اند و ما هم در
تفسيرالفرقان داريم.
در آيه (ام لهم سلّم يستمعون فيه فليأت مستمعهم بسلطان مبين) ازآيه چيزى
به دست نمى آيد. (سلّم يستمعون عليه) كه نيست, (يستمعون فيه) است. گاه بر
نردبان مى روند و استماع مى كنند وگاه در نردبان, پس فرستنده هاى صدا و
سيما را از اين آيه مى توان استفاده كرد. چرا؟ با اين نكته لطيف كه
(يستمعون فيه) آمده است, نه يستمعون عليه. اين راجع به وحى است, مى گويد:
آيا آنها نردبانهايى دارند كه درآن نردبانها حاصل وحى نوشته است؟ بنابراين
وحى صدا دارد, نردبان فرستنده دارد, نردبان گيرنده دارد, نردبان فرستنده
در زمينه وحى است ونردبان گيرنده در گيرندگان وحى است. وقتى كه وحى صدا
دارد و نردبانهاى فرستنده و گيرنده دارد, غير وحى به طريق اولى اين گونه
است. بنابراين نردبانهاى صدا و سيما از اين آيه استفاده مى شود.
وازاين قبيل بسيار است و نظر مبارك علامه هم همين گونه است, منتهى ايشان
فقط مبادى مسأله را ذكر فرموده اند و بيش ازاين تشريح نكرده اند; يعنى
ظاهراً وباطناً وحتماً هيچ علمى از علوم مشكله نيست كه دستيابى به آن
دشوار يا ناممكن باشد و قرآن آن را ذكر نكرده باشد, هرچند آن علم درراه
هدايت بشر نباشد.
قرآن همه را ذكر كرده بدون تحميل, اين مطلب به درستى با آيات قرآن مطابقت مى كند.
از جمله مطالبى كه خيلى بايد روى آن توجه شود, لغت قرآن است و پس ازآن ادب
قرآن. مرحوم علامه بزرگوار رضوان اللّه تعالى فرمودند: راجع به لغت قرآن,
مفردات راغب قريب به اعجاز كرده است, ولى مااكتفا به اين مطلب نكرديم و
بالاتر از مفردات قرار گرفتيم; مفردات كه در ده قرن پيش, لغات قرآن را به
حساب همان معانى كه در زمان او داشته تنظيم كرده, ما آن كار را ادامه
داديم. واگر لغات قرآن, براساس معيار و ميزان دلالى قرآن, درست تبيين شود,
خيلى از ايرادات و شبهات واشكالات برطرف مى شود.
به طور مثال, كلمه (ذنب) درآيه (انّا فتحنا لك فتحاً مبيناً ليغفر لك
اللّه ما تقدّم من ذنبك وما تأخّر) از اين جمله است. مفسرين در فهم اين
آيه مانده اند. پيغمبر كه دربالاترين مرتبه عصمت است, چه گناهى بوده كه
خداوند با فتح مكه, گناه قبل از فتح و بعد از فتح را بخشيده است.
پاسخ اين است كه ذنب, گناه نيست. ذنب برحسب دلالت لغوى قرآن (كلّ ما
يستوخم عقباه) است. آنچه عاقبتش بسيار وخيم است. ما دو عاقبت داريم, يك
عاقبت دنيوى داريم و يك عاقبت اخروى. اگر كار انسان اخروى باشد, نوعاً
عاقبت دنيوى آن وخيم است, واگر كار انسان كار تنها دنيوى باشد, عاقبت
اخروى آن وخيم است.
پس ذنب, دو گونه است, به يك معنى بالاترين طاعات و به يك معنى بدترين معاصى است. بدترين معاصى عاقبت اخرويش وخيم است.
طاعتى بزرگ, مانند دعوت الى اللّه و رسالت اللّه و كتاب اللّه, ذنب است;
يعنى با اينها مخالفت مى شود وعاقبت دنيويش بسيار بسيار وخيم است. زدن,
كشتن, تهمت زدن و اذيت كردن را به دنبال دارد. در اين آيه كدام يك مراد
است؟ حداقل, آيه متشابه است (انا فتحنا لك فتحاً مبيناً) درفتح مكه نازل
شده است, درباره (ليغفر لك اللّه ما تقدّم من ذنبك وما تأخر) هم دليل متصل
و هم دليل منفصل داريم براين كه منظور ازاين ذنب, گناه نيست.
ادله منفصله, آياتى است كه بيش از بيست آيه است و دليل بر عصمت همه پيامبران از جمله خاتم النبيين است.
واما ادله متصله: اولاً بايد دانست كه اگر اين ذنب گناه است, يك گناه است,
به دليل اين كه فرموده است: (ما تقدم من ذنبك و ما تأخر); يعنى از ابتداى
رسالت تا فتح مكه و پس ازآن تا زمان درگذشت پيامبر, درهمه اين مدت بايد يك
ذنب انجام شده باشد و پيوسته آن را انجام داده باشد كه اوّلاً, چنين گناهى
را شيطان هم انجام نداده است و ثانياً,اگر كسى گناهى انجام داده باشد, جاى
تشويق نيست, بلكه جاى توبه و انابه است وجاى تنبيه و عقوبت. اكنون خداوند
مى فرمايد, ما مكه را فتح كرديم و عاصمه توحيد را به تو بازگردانديم, اين
نعمت بزرگ را به تو داديم, براى آن كه گناه تو را كه پيش از اين و از اين
پس انجام داده و مى دهى, ببخشيم. اين بسيار نادرست است; زيرا معناى آن
چنين است كه اين گناه با توبه و انابه بخشوده نمى شود, بلكه با فتح مكه كه
ما كرده ايم, بخشوده مى شود.
ما در تفسير اين آيه پنج دليل آورده ايم كه اين ذنب, ما استوخم عقباه
درآخرت (گناه) نيست, بلكه ما استوخم عقباه در دنياست; يعنى رسالت پيامبر و
قرآن او و دعوت او همه يك گناه است كه درطول رسالت, چه پيش از فتح مكه و
چه پس ازآن, از پيامبر سرزده است. اكنون اين گناه (غفر) شده است.
غفر چيست؟ اين كلمه از (مِغْفَر) گرفته مى شود كه به معناى كلاهخود است.
كلاهخود, براى انسان, دو كار انجام مى دهد. اول آن كه تيرى به سر اصابت
نكند. دوم آن كه اگر تيرى خورده است, دوباره نخورد. يا براى دفع است ويا
براى رفع است.
اين آيه به معنى اين است كه خداوند, تو را دربرابر عواقب آن كارى كه خطرات
بسيار زيادى را به دنبال داشت, پوشش مى دهد, چه قبل از فتح مكه, چه بعد از
آن. قبل از فتح مكه جنگهاى متوالى شب و روز و اذيت ها و مسخره ها و… همه
اينها با فتح مكه رفع شد. (غفر ما تقدم) با غفر (ما تأخر) فرقى نمى كند.
غفر ما تقدّم, يعنى پيامبر كه مكه را فتح كرد, همه اذيتها غفر شد و رفع
شد. آقاى خمينى مى فرمودند: (من وقتى كه انقلاب شد, تمام اذيتها ومسخره ها
كه به من مى كردند, يادم رفت.)
اكنون پيغمبر بزرگوار كه مكه را فتح كرد, همه سختيهايى كه بر اثر رسالت و
دعوت ايشان, تحقق پيدا كرد, مانند بيرون كردن ازمكه واذيت كردن ها و… همگى
رفع شد.
وامّا غفر (ما تأخر), يعنى دفع; يعنى پس از فتح مكه ديگر جنگى نخواهد بود
و معارضه اى نخواهد شد. همه جزيرة العرب ايمان آوردند. بنابراين آيه را بر
مبناى اصل لغت معنى كرديم, امّا آنچه در روايت آمده است كه: (ما تقدّم من
ذنبك, أى من ذنب امّتك) يعنى چه؟ اگر امّت گناه كرده, چرا نسبت به پيامبر
مى دهيم, اين بى ادبى نيست. واگر گناه امت است, چه ارتباطى به پيامبر
دارد. ثانياً, اگر گناه امت است, امّت پيغمبر بايد گناه خود را با شفاعت,
استغفار و توبه برطرف كنند, نه با فتح مكه, فتح مكه چه ربطى با غفر دارد؟
ازاين نمونه ها درقرآن فراوان است; مثلاً قرآن, لغاتى را ذكر مى كند كه
درآن چند معنى است, قرينه هم نمى آورد كه كدام معنا مراد است. چه بايد
كرد؟ آيا بايد اختلاف كنيم؟ مثلاً (مثابة) يعنى ملجأً مستقرّاً, موطناً و…
اختلاف نظر كنيم بين چهارده معنايى كه در لغت است؟ چرا چنين كنيم؟ آيا
قرآن فصيح ترين و بليغ ترين بيان نيست؟
اگر قرآن چنين است, بنابراين اگر لفظى بگوييم كه وسيع تر از معنا باشد,
غلط است, اگر محدودتر ازمعنا باشد, غلط است, بايد صد درصد مطابق با معنا
باشد. اگر لفظى صد درصد نمايانگر معنى باشد, اين لفظ افصح و ابلغ است.
درآيه (واذ جعلنا البيت مثابة للنّاس) درلسان العرب, چهارده معنا براى
(مثابة) ذكر شده وهر معنايش عالمى ازمعرفت است, عالمى از سياست حج است,
اين چهارده معنا همه اش كه مراد نيست, چنانكه مفسرين مى گويند.
ييا فرض كنيد درآيه حيض, (والمطلّقات يتربّصن بأنفسهنّ ثلاثة قروء) مى
گويند, قرء هم حيض است وهم طهر, بعضى فقها مى گويند ثلاثة قروء به معنى سه
حيض است, بعضى مى گويند سه طهر است, دركتب آيات الاحكام نوشته اند, آيه
مجمل است و حال آن كه خداوند, تنها يك آيه دراين باره دارد. اين يك آيه هم
مجمل باشد؟ علاوه برآن كه اين آيه احكام است و آيات الاحكام همگى محكم
هستند نه متشابه.
معنى آيه آن گونه كه پنداشته نيست. اوّلاً اقراء نيست, قروء است. قروء جمع
كثره است و اقراء, جمع قله. بنابراين قروء, بيش تر از سه قرء است و قرء,
هم حيض است وهم طهر, هم سه طهر است وهم سه حيض. پس فتوا مى دهيم, عده زن
سه طهر است وسه حيض, كه برخلاف همه فتاوى است. پس ثلاثه قروء, يعنى (ثلاثة
حيضات و ثلاثة اطهار) واگر مراد آيه حيض بود, (ثلاثة حيضات) مى آمد. واگر
مراد آيه طهر بود (ثلاثة اطهار) مى آمد. پس هم سه طهر است وهم سه حيض
متداخل, طهر اول, طهر غيرمواقعه و سپس حيض و پس از آن طهر و… بنابراين
فتواى آقايان, مبنى بر اين كه در اول حيض سوم مى تواند ازدواج كند, غلط
است, اوّلاً, ازدواج درحيض چه معنى دارد, ثانياً, اين حيض سوم نيز جزء
قروء است.
بنابراين, اگر ما درلغت قرآن عميقاً اتقان كنيم, نقطه اول موفقيت درفهم قرآن لغت است, وپس ازآن ادبيات.
نمونه ديگر: (جاء) در عرف, لازم است, درقرآن, هم لازم است وهم متعدى.
درآيه (اذ جاءها المرسلون) و (اذ جاءه المرسلون) يا فرض كنيد, اگر فاعل,
مؤنث حقيقى بود, گفته اند: فعل بايد به صورت مؤنث آورده شود چه مقدم باشد
چه مؤخر, قرآن اين گونه نيست. درآيه اى فرموده است: (وقال نسوة… ) كه
(قال) مذكر آمده است. پس جايز است كه فعل مقدم بر مؤنث حقيقى, مذكر باشد,
منتهى دراين جا رجحان لازم دارد, چرا؟ چون مردانگى اين زنانى را مى رساند
كه درمقابل ملكه مصر لب به اعتراض گشودند.
يا فرض كنيد, مى گويند ضمير ذوى العقول به غيرذوى العقول برنمى گردد, ولى
درآيه (وكلّ فى فلك يسبحون) ضمير (يسبحون), بدون شك به ارض, شمس, قمر…
برمى گردد. پس ازاين جا روشن مى شود كه ضمير ذوى العقول را به غيرذوى
العقول هم مى توان برگرداند, به اعتبار آن كه كار ذوى العقول را مى كنند,
زيرا حركت شمس وقمر و ارض, حركت عاقلانه است, بنابراين قرآن ازنظر ادب,
ازنظر لغت و از هر جهت, با افكار و نظرات مردم اختلاف داشته ومتفاوت است.
دراين زمينه نمونه بسيار است, كه به همين مقدار اكتفا مى كنيم.
استاد دكتر صادقى: تأثيرات مثبت الميزان بر پژوهشگران حقيقى قرآن, بسيار نمودار است كه در تفاسير پس از الميزان به خوبى پيداست, چنانكه درالفرقان مشاهده مى شود, وچنان روشى پيش ازالميزان, از آرزوهاى اصلى پژوهشگران قرآنى بوده است و هيچ تفسيرى درطول تاريخ اسلامى آنان را اشباع نمى كرده, مگر همين تفسير قرآن به قرآن, واين تفسير در دهه هاى اخير و در طول تاريخ تفسير, انفجارى است كه سرچشمه اش خود قرآن واهل بيت قرآن يعنى پيامبر و ائمه معصومين عليهم السلام مى باشند و تأثيرات اين تفسير در اشخاص پژوهشگر كه نگرش درست و عميق داشته اند, مثبت بوده و در آنان كه همچنان جامد و بى حركت هستند و روش تقليدى دارند, منفى است.
ّاستاد دكتر صادقى: از جمله گامهاى بعد از تفسير الميزان تفاسيرى مانند
الفرقان است, كه برمبناى تفسير آيات به آيات درجنبه مثبتش و باحذف اقوال و
بدون تحميل نظرات فلسفى و…, وحذف روايات از متن تفسير و نگرش وسيع تر
درمضامين آيات, تفسير آيات به آيات, همچنان درحال تبلور و وسعت و پيشرفت
خواهد بود, وازباب (الفضل لمن سبق) اين رشته اصيل (نسبت به غيرمعصومين)
مرهون الميزان است كه جرأت و موقعيت اين گونه تفسير را داشته ونمايان
ساخته ودرحقيقت تاريخ تفسير را دگرگون نموده است.